تجربیات زندگی در وَنِ رویایی
my rss my youtube my instagram

اولین تجربه ی سفر با فولکس

همون طور که قبلا گفتم با رفتن بهترین دوستم شرایط روحی ام کاملا به هم ریخته بود به حدی که مشکلات جسمی هم به دنبال خودش آورده بود و من امیدی به ادامه ی مسیر نداشتم حتی حوصله ی ادامه ی کار هم نداشتم، تا اینکه آرش عزیز پیشنهاد داد به تبریز سفر کنم و با هم فولکس رو برداریم و چند روزی بریم سفر، منم خیلی خوشحال شدم با وجودیکه شرایط جسمی ام اجازه نمی داد با ماشین خودم سفر کنم، بلیت اتوبوس گرفتم و راهی تبریز شدم، تا هم دفتر تبریز را جمع کنیم و هم فولکس را بعد از سفر به تهران منتقل کنیم برای فروش، تصمیم خیلی سخت و دردآوری بود، به هر زحمت و سختی که بود رسیدم تبریز، برف اومده بود و هوا بیش از حد سرد بود.

کلی فکر کردیم و برنامه ریزی کردیم که کجا بریم و برنامه ریزی کردیم، بعد رفتیم ماشین را روشن کنیم ببینیم اصلا روشن میشه یا نه، هیچ کس فکر نمی کرد روشن بشه ولی در کمال ناباوری روشن شد، از اونجایی که هوا خیلی سرد بود، بعد از روشن شدن ماشین دنبال بخاری اش گشتیم، اثری از بخاری دیده نمیشد، به صاحب قبلی ماشین زنگ زدیم، گفت این ماشین ها بخاری ندارند و فقط دو تا لوله هست که باید وصل کنیم شیشه ها بخار نکنه، تشکر کردیم و با نا امیدی رفتیم بالا تا فکر کنیم این مشکل را چطوری می تونیم حل کنیم، کلی راه حل به ذهنمون رسید و توی اینترنت جست و جو کردیم، بعد تصمیم گرفتیم فعلا این سفر را با یک پیک نیک رد کنیم تا بعدا فکری اساسی بکنیم.

فردای روزی که قرار بود بریم مشکلی برای آرش پیش اومد و نتونست با من به سفر بیاد ولی من منصرف نشدم و تصمیم گرفتم تنهایی برم سفر با فولکس، وسایلم را جمع کردم، یک فلاکس هم برداشتم و ماشین را روشن کردم و حرکت کردم، توی راه زنجیر چرخ براش خریدم، بنزین زدم و شیشه شور داخل ماشین ریختم که یخ زده بود، فلاکس را آب جوش کردم و مقداری خوردنی خریدم و راهی شدم، توی راه همه یا عکس می انداختند یا سوال می پرسیدن، جالب ترینش یک سانتافه بود که سرعتش رو کم کرد و شیشه را داد پایین، گفت آقا ماشینت چند؟ گفتم می خوای طاق بزنی؟ خندید و گفتم فروشی نیست تازه خریدمش، قیمتش رو گفتم و خندان به سمت زنجان حرکت می کردم.

هر یک کیلومتر که از تبریز دور می شدم یک درجه انگار از هوا کم میشد، به حدی که انگشتان پام رو دیگه احساس نمی کردم، انگشتانم دستم هم دیگه یواش یواش داشتند بی حس می شدند که یاد فلاکس چای افتادم، توی یک لیوان آب جوش ریختم و به عنوان بخاری ازش استفاده کردم، چند دقیقه می گرفتم جلوی صورتم، چند دقیقه انگشت هام رو می چسبوندم بهش تا یخ اش باز بشه، همین طوری شوخی شوخی ۱۲۰ کیلومتر از تبریز دور شدم، سرعت ماشین در سربالایی ها به بیشتر از ۶۰ کیلومتر در ساعت نمی رسید و در سر پایینی هم بیشتر از ۹۰ کیلومتر نمی رسید، فکر می کنم اون ۱۲۰ کیلومتر بیش از دو ساعت طول کشید تا من به پمپ بنزین رسیدم.

بعد از زدن بنزین دیگه ماشین روشن نشد، مسئول پمپ بنزین به جای کمک کردن ماشین رو هل داد وسط بیابون جایی که کسی متوجه من نمیشد برای اینکه بهم کمک کنه، تا حالا با چنین آدمی مواجه نشده بودم، فکر نکنم جزء دسته انسان ها بود، شب بود درست چهره اش رو ندیدم، اینقدر هوا سرد شده بود که احساس مردن می کردم و داشتم خاطره مرور می کردم، کبریت هم نداشتم تا اجاق گاز ماشین را روشن کنم، وضعیت بدی بود، هر چی لباس و جوراب داشتم روی هم پوشیدم، طوری که پاهام دیگه توی کفش نمی رفت، تا اینکه به صاحب ماشین زنگ زدم و گفت جایی از ماشین رو باز کن شاید درست شد، امداد خودرو هم جواب نمی داد، منم هیچ ابزاری توی ماشین نداشتم.

توی اون وضعیت ترسناک گرفتار شده بودم و با خدا حرف می زدم، یادمه بهش گفتم خدایا من موندم چرا این همه بلا سر من در میاری، اگر قراره بمیرم حالا چرا با سرما؟ سوالات جالبی از خدا می پرسیدم تا اینکه یک ماشین برای زدن بنزین رسید، از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفتم و ازش خواستم اگر پیچ گوشتی داره بهم قرض بده، آدم خوبی بود و بهم قرض داد، من هم قسمتی از ماشین رو باز کردم، کلی بنزین ازش رفت و دوباره همون قسمت رو به زور بستم، بعد استارت زدم دیدم خدا بالاخره لطف اش شامل حال منم شد، ماشین رو حرکت دادم به سمت سرویس های بهداشتی، بعد پیاده شدم و دست هام رو شستم وقتی برگشتم داد زدم گفتم خدایا، ماشین رو خاموش کرده بودم.

با یک حال خیلی بدی نشستم توی ماشین، کل بدنم یخ زده بود، با سلام و صلوات استارت زدم، شاید باورتون نشه ماشین با همون استارت روشن شد، با خودم گفتم اگر به مسیر ادامه بدم، بدون شک خواهم مرد، حتی نسبت به این مسئله یقین هم داشتم، به مسیر ادامه دادم تا دور برگردون پیدا کنم و برگردم به سمت تبریز، متاسفانه تا ۲۰ کیلومتر بعدش به دلیل کوهستانی بودن جاده هیچ دور برگردونی نبود، دیگه داشتم امیدم را از دست می دادم، تا اینکه یکی پیدا کردم، وقتی رسیدم زیرش و داشتم رد میشدم، ماشین در گل و برف گیر کرد، دیگه کلا نا امید شدم، موبایلم اون زیر آنتن نمی داد، بدجوری گیر کرده بودم، هر چی دعا بلد بودم می خوندم، دنده عقب زدم، یه کارایی کردم که دیگه یادم نیست.

این بار هم بعد از چندین دقیقه تلاش خدا کمک کرد و نجات پیدا کردم و تونستم خودم رو به جاده ی اصلی برسونم، هر چی می رفتم نمی رسیدم، راه برگشت انگار بیشتر از ۲ ساعت طول کشید، خوشبختانه آرش هنوز دفتر مونده بود، بهش زنگ زدم که بمون دارم میام، صحبت هایی بین راه کردم که در جعبه سیاه فولکس موجود هست، شبی بود برای خودش، وقتی رسیدم، پاهام تا زانو رنگش عوض شده بود، خیلی ترسیده بودم، احساس می کردم باید دست و پاهام رو قطع کنند، مدام میذاشتم روی بخاری تا یخ هاش آب بشوند، شبی بود برای خودش، جای همه ی دوستان خالی، شب اش بخاری برقی گذاشتیم داخل فولکس و رفتیم توش کار هم کردیم، جالب اینجا بود که نه تونستیم فولکس رو بفروشیم نه دفتر رو جمع کنیم.

اگر این مطلب مفید بود خرجی نداره می تونی به بقیه هم بدی بخونن

حرفی حدیثی چیزی درباره ی این مطلب داری؟ بنویس!